نوک پوتین هایش را میکوبید به سنگ!
گفت «داری چیکار میکنی؟»
– نمیره تو پام.
– خب بندشرو باز کن
– کی حوصله داره.
رفـت جلـو. خم شـد که بندهایـش را باز کند، خجالت کشـید. پایش را کشـید عقب. گفـت »نه، خودم درسـتش میکنم.« گفـت »یادت باشـه ایـن لبـاس و پوتیـن و کوله پشـتی که داریم ازشـون اسـتفاده میکنیـم،نمیشـه همینطـوری هـدرش داد، بیت الماله.»
منبع : کتاب خاکریز اقدام و عمل